مجری سیما پرسید:”چندمین سفری است که در پیادهروی اربعین شرکت میکنید؟”
گفتم:” یازدهم.”
پرسید:”هدفتان از این سفر چیست؟”
ناگهان واژهها، تهی و مبتذل شدند و با تمام وجود احساس کردم کلمات چقدر در برابر عظمت معنا قاصر و ناتوانند. به جای همه آن چیزهایی که میتوانستم بگویم و تا حالا بارها گفته بودم، فقط توانستم بگویم: “نمیدانم.” این صادقانهترین پاسخی بود که آن روز بر زبانم آمد؛ در آخرین روز مرداد 1403؛ در کنار عمود 285 و در استودیوی شبکه 2 سیما. همزمان، صدای اذان ظهر در فضای صحرایی که از آسمانش آتش میبارید، پیچیده بود و من از دیوار شیشهای استودیو انسانهایی را میدیدم که کمکم از جاده خارج میشدند و به موکب امام رضا (ع) پناه میبردند برای نماز و لابد ساعتی استراحت به امید این که از حرارت دمای پنجاه درجه کاسته شود و آنها دوباره به سیر و سلوک خود ادامه دهند.
آن روز عدهای از دوستان شاعر و نویسنده و هنرمند “کاروان کلمات” سخنانی زیبا در علت آمدنشان و در شرح آن چه که میدیدند گفتند، اما نوبت من که رسید، ناگهان حس و حال همان گنگ خواب دیدهای را داشتم که داستانش معروف است.
*
1. اذا وقعت الواقعه
دیشب که از نجف راه افتادیم و در جاده تاریخساز کربلا به دیگران پیوستیم، سعی کردم تا قدمهایم را سبک کنم تا مانند بعضی سالهای پیش تنها باشم و باز برای بارها و بارها به همان پرسش مقدری بیندیشم که فردا مجری سیما خواهد پرسید. نمیدانم چقدر آمده بودم و در کنار عمود چندم بودم که یکی صدایم زد و گفت فلانی:” به خدا ظهور نزدیک است!”
قادر طراواتپور بود. شاعری که میکوشد با دستور زبان گنجشکان و درختان زادگاهش در دامنه کوه دنا، با مردم سخن بگوید. حسی بکر در شعرهایش است که انسان را به روزگاری غریب و آشنا میبرد، لابد به همان جایی که آذرخش شعر روزگار ما، مرحوم احمد عزیزی از آن به “آبادی فطرت” یاد میکرد.
*
دوست شاعرم حال خوشی داشت در آن نیم شب مهتابی در جاده شگفت و در میان کاروانی که به سمت درست تاریخ میرفت. حق داشت که به وجد آمده باشد و دوباره قسم بخورد که ظهور نزدیک است. اما من گفتم: “اشتباه میکنی ظهور آغاز شده و ما در فرآیند آنیم.”
پیش از این هم کسانی دیگر این خبر را داده بودند یکی از آنها استاد شاعران آیینی، سیدرضا مؤید بود. در تابستان ۱۳۹۷ در سفر حج بودم. سفر اولم نبود. این بار به خیالم آمادهتر آمده بودم و برای هریک از میقات و منازل دعاهایی و اذکاری تهیه کرده بودم که در دل و زبانم آشنا و روان باشند، اما آن نیمه شب رویایی همین که خانه کعبه را دیدم و آماده طواف شدم، همه چیز از یادم رفت و به جای همه آن اوراد توحیدی تنها ترنم شعری با نوای خسته سماواتی از دورهای دور در ذهنم جان گرفت و بر زبان آمد: ” الا که راز خدایی، خدا کند که بیایی… تو مروهای تو صفایی، خدا کند که بیایی!”
بعد از آن هر بار که به طواف رفتم و در هرجای مناسک که دچار بیحالی و بدحالی شدم، اسم رمز ورود همین بود: الا که راز خدایی، خدا کند که بیایی…
به ایران که برگشتم، به بهانه تشکر و قدردانی از شاعرش به زیارت استاد مؤید رفتم. در بستر بیماری بود. از هر دری که در آمدیم سخنی در نگرفت تا اینکه آقازادهاش خاطرهای را به یادش آورد. چهرهی رنجورش شکفت. گفت: “بله. بله یادم است. جوان بودم. خواب دیدم در حرم امام رضا و در لباس خادمیام. کتاب دعایی را- به خیالم مفاتیح بود- از زمین برداشتم که سر جای خود بگذارم. جلدش را که باز کردم دیدم نوشته است: ظهور امام زمان (ع) سال 1357. از خواب که برخاستم این تاریخ را یادداشت کردم. از آن روز برای رسیدن سال 57 لحظه شماری کردم. وقتی آن سال رسید و آن رستاخیز در جان انسانها افتاد، من دیگر یقین داشتم در آستانه ظهوریم و این امام خمینی نام دیگر امام موعود است که لابد در روزی که مصلحت باشد افشا خواهد شد… طول کشید تا فهمیدم ظهور دفعی نیست بلکه تدریجی است و با انقلاب آغاز شده است.”
اگر شاعر اهل بیت (ع) از راه رؤیای صادقه که نسیمی از وحی خدایی است، به این حقیقت نائل شده بود، هزاران کیلومتر دورتر از او، در یکی از روستاهای جبلعامل لبنان، علامه شیخ علی کورانی از راه پژوهش و تحلیل روایت و کنار هم قرار دادن قطعههای تاریخی به این باور رسیده بود که خاستگاه ظهور در ایران است و مردی از قم برخواهد خاست و زمینه آن را فراهم خواهد کرد. اینگونه شد که شیخ لبنانی با شنیدن ندای الله اکبر ایرانیان، بیدرنگ بار سفر بست و خود را به ایران رساند و تا آخر عمر در همینجا ماند.
*
اما لیلی عشقی، فیلسوف و جامعه شناس ایرانی مقیم فرانسه، سالها بعد، از راهی دیگر به این حقیقت رسید. او که سری در متون عرفانی شرق و غرب عالم داشت، چیزی در انقلاب اسلامی دید که در کتاب خودش از آن به “حادثه” یا به عبارت قرآنی “واقعه” تعبیر کرد. اشاره او به حادثه یا واقعه حال ناگهانی است که برای عارف پیش میآید و در آن مقطع، زمان فانی و مُلک با زمان باقی و ملکوت تلاقی میکند.[1]
حادثه یا واقعه، آن چیزی است که پیش میآید؛ یک امر پیشبینی نشده است و در ظاهر حالتی نابهنگام دارد. یک بریدگی در زمان معمولی و عادی است که خود مبدأ یک مسیر جدید میشود. لحظهی واقعه لحظهای شگفتانگیز و نابهنگام است.
به اعتقاد خانم عشقی در سال 1357 این واقعه نه در خلوت یک انسان عارف، بلکه در وسعت یک کشور و در قامت یک ملت اتفاق افتاد. لذا وجه متمایز کننده انقلاب ایران از سایر جنبشهای معاصر، جنبه ملکوتی آن است. آنجا که ساحت خواست مردم از ملک فراتر رفته و به ملکوت میپیوندد. دکتر عشقی، که همکار انجمن بینالمللی فلسفه در پاریس است، در کتاب خود -زمانی در میان زمانها- که در تحلیل چیستی انقلاب اسلامی ایران برای متفکران فرانسه و غربی نوشته است، میگوید:”در انقلاب ایران ما ناگهان در لحظهای استثنایی قرار میگیریم و به ملکوت میرسیم و بعد از آن دوباره از عالم ملکوت به عالم مُلک و عالم تاریخی بازمیگردیم. منتها این بار که باز میگردیم نگاهمان به همه چیز متفاوت میشود. گویی “امام” در عالم ملکوت رازی را بر ما مکشوف میکند و ما را دوباره به عالم ملک بازمیگرداند.”
به اعتقاد او انقلاب اسلامی حادثهای بود که در هیچ کشوری جز ایران و در هیچ مذهبی جز شیعه امکان تحقق نداشت. اما در عین حال، بُعد فرامکانی و فرا زمانی دارد. گویی دروازهای گمشده در تاریخ است که فلسفه تاریخ را یارای تحلیل آن نیست.[2]
در تحلیل خانم عشقی یکی از علل اصلی تحقق انقلاب اسلامی در یک زمان فراتاریخی، وجود مذهب شیعه به ویژه نظامی به نام “امامت” در آن است که واسطه فیض خداوند در جهان هستی است.
*
حق با آن خانم فیلسوف است. اعتبار زمین به ولایت امیرالمؤمنین و اولاد اوست. آنان حقیقت عالماند و زمین به نام آنان شناخته میشود، اما افسوس در واقعیتی که دیگران ساختند، امام در ارتفاع خود دیده نشد و به جای اینکه برای دیدن خورشید سرهای خود را بالا گیرند و نگاههای خود را به سوی آسمان ببرند، در تخیل خود او را به اندازه کوته بینیشان پایین کشیدند تا اینکه رجالهها را همقد و همرتبه امام قرار دادند؛ ذلک مبلغهم من العلم!
“مور، چه میداند که بر دیواره اهرام
میگذرد
یا برخشتی خام!”[3]
و اینگونه شد که او دردمندانه به چاه شِکوِه برد: ” الدهر أنزلنی ثم أنزلنی ثمّ أنزلني حتی قیل معاویه وعلی!”[4]
و در بثِّ شِکوهای دیگر:” در روزگار رسولالله جزئی از او محسوب میشدم. مردم همچنان که در افق آسمان به ستارگان نگاه میکنند، به من نگاه میکردند، سپس روزگار از من چشم پوشاند و مرا همسنگ این و آن قرار داد.”[5]
و اینگونه شد که بین واقعیت و حقیقت فاصله افتاد، فاصلهای به اندازه دوری زمین از آسمان و بر سر زمین و زمینیان آن آمد که آمد:
“جهان، چه بیوجود شد… به خواب رفت و دود شد
جهان بیتو را نمانده اعتبار، یا علی!”[6]
*
دوش نقشی به زمین آمد و نقشی برخاست
آذرخشی بدرخشید و درفشی برخاست
صبحِ امکانِ محال است در عالم امروز
حشرِ رایاتِ جلال است در عالم امروز
حق با استاد علی معلم دامغانی است. با ظهور انقلاب اسلامی عصری به پایان رسید و عصری آغاز شد. قوانین تاریخ عوض شد. تحولات سرعت گرفت و واقعیت به حقیقت نزدیک شد. حقیقیترین واقعیت جهان که “امام” و “امامت” است، دوباره موضوعیت پیدا کرد و اربعین، رجوع دوباره به امام است و راهپیمایی اربعین اشارهای است به این اتفاق بزرگ.
*
2 . از راهی که آمدهایم
اما در روزگار ما این سیدعلی اکبر ابوترابی بود که وقتی از اسارت برگشت، راهپیمایی سالانه از حرم تا حرم را بنیان گذاشت. از حرم امام خمینی (ره) تا حرم ثامنالحجج امام رضا (ع). او که خود عارفی دلسوخته بود و در جوانی در جوار عرفای گمنامی از شهر و دیارش از جمله دایی خود این سیر انفس و آفاق را تجربه کرده بود، یاران آزادهاش را متوجه جاده کرد. جادهای که بیست روز در آن راه میپیمودند تا میرسیدند به “تپه سلام” و گنبد طلایی خورشید خورشیدها را از دور میدیدند و ساعاتی در آنجا میماندند و آنقدر الحاح و پافشاری میکردند تا گویی اذن دخول میگرفتند و وارد شهر میشدند.
این بنده هم توفیق داشتم که در تابستان سال ۱۳۷۷ در شهر سبزوار خودم را به آنان برسانم و به برکت آنان، زیارتی از جنس دیگر را تجربه کنم. یادم است آن روز عهد کردم تا زندهام هرگز این توفیق را از دست ندهم اما نشد. سال بعد آبستن حادثهای بود.
نفرین بر فتنه و فتنهگران که ناگهان فرصت را غنیمت دیدند و از کمین درآمدند و در تیر همان سال آتشی بر آرامش شهر زدند و دشمن را به طمع انداختند. اینگونه شد که سید ابوترابی آن راهپیمایی را رها کرد و به شهر برگشت تا در راهپیمایی دیگری که 23 تیر 78 برای دفاع از نظام برگزار شده بود شرکت کند. گویا این آخرین بار بود که او را دیدم؛ در دانشگاه تهران، در کنار تنه مجروح درخت سپیدار کهنسال جوار جایگاه نمازجمعه که چند روز پیش در آتش نفاق سوخته بود. خرداد سال بعد او از میان ما رفت. هرچند پیش از آن، در روز عرفه راهپیمایی دیگری را هم، باز با حضور آزادگان و دلسوختگان به سمت مرز خسروی راه انداخته بود. مرز خسروی نزدیکترین نقطه مرزی به کربلا است و آن روزها که سایه هولناک دیو سیاه زنگی بر سر عراق بود، دیدن کربلا آرزویی بود بس دور.
*
هرکه دارد هوس کربوبلا بسمالله…”
کربلا، کربلا، ما داریم میآییم!…”
راه قدس از کربلا میگذرد…”
و…
شعار رسیدن به کربلا و آزادی آن پربسامدترین شعار هشت سال نبرد مردم ایران با بعثیها بود، اما با پایان ناگهانی جنگ گویی همه آن آرزوها برباد رفت و انبوهی از اندوه دلهای عاشقان را فرا گرفت. ولی تقدیر بسیار زیباتر از تخیلات ما رقم خورده بود. چهارده سال بعد خداوند با دست آنانی که صدام را برکشیده بودند، او را از اریکه قدرت به زیر کشید و به چاه مذلت انداخت و مردم ایران در عراق به آنی رسیدند که هرگز با پیروزی نظامی ممکن نبود. و این همان حقیقتی است که رهبر معظم انقلاب اسلامی گفته است: “انسان مشاهده میکند که این دست سیدالشهدا (ع) است که حوادث دوران ما را رقم میزند.”
شاید هنوز پای سربازان آمریکایی به کاخهای صدام در منطقه الخضرای بغداد نرسیده بود که دسته دسته ایرانیان عاشق دل و جان به دست گرفتند و به کوه و صحرا زدند و از دشت و دمن به سوی کربلا و عتبات عالیات سرازیر شدند. از قضا دشمن نخواست و شاید هم دچار مکر خدواندی شد و کر گشت و گنگ ماند و کور شد و ماجرا را ساده دید و چنان که باید مزاحمتی ایجاد نکرد.
آن روزها من و دو نویسنده دیگر (رضا امیرخانی و سیدعلی کاشفی) از جملهی نخستین کسان از هنرمندان بودیم که اجازه گرفتیم همراه این خیل رها از هر قید و بند، حتی بدون گذرنامه و روادید، عازم دیار آرزوها شویم. دروغ چرا، ابتدا قرار بود با لباس رسمی و کفشهای واکس خورده توسط عزیزان نیروی قدس از مرز رد شویم و با تویوتا لندکروزی کولردار به آن سو مشرف شویم. به ویژه دلمان خوش بود به کارتهای خبرنگاری که در جیبمان بود، اما از بدحادثه همان روز که ما در اهواز بودیم، در آن سوی مرز آمریکاییها دو خبرنگار ایرانی را بازداشت کردند و کار گره خورد. عجز و التماس ما افاقهای نبخشید و از تهران صدای سردار سلیمانی را از گوشی تلفن سردار فروزنده شنیدم که محکم دستور داد: ” برشان گردانید!” و ما که روی برگشتن نداشتیم، ماندیم. به هر کس و هر کجا که ممکن بود رو انداختیم و حتی از عالیترین مقامات مایه گذاشتیم اما گویی دستگاه امام حسین (ع) قانون و قاعده دیگری دارد. به قول یکی از همسفران: “اینجا سردار و رئیس و وزیر و نماینده هیچکارهاند. نویسنده یا مدیرفرهنگی یا هرکارهای که هستی، باش. اینجا جای سر به زیری و ادب است.” توبه کردیم و گفتیم مثل همه مردم، پای پیاده از میان کوهها و میدانهای مین میرویم. رفتیم مهران که آن روزها در آنجا بازار قاچاقچیان کُرد داغ بود. و این آغاز سفر دشواری بود که شرح و روایتش فرصت و مجال دیگری میطلبد.[7] هر سنگی انداختیم، به در بسته خورد. بعد از دو روز دوندگی و مذاکره فراوان با قاچاقچیان و کارمندان گمرگ و… نهایتاً روی به استغاثه آوردیم و بعد لباسهای پلوخوریمان را درآوردیم و گذاشتیم در ساکهایمان و دادیم به صاحب مسافرخانه که اگر برگشتیم که هیچ، وگرنه بفرستید تهران به نشانی حوزه هنری!
آن روز غروب در میدان شهر مغموم و نا امید، روی جدول نشسته بودیم که چوبدار دیلاقی به سویمان آمد. نگاه خریدارانهای به سر تا پایمان انداخت. بعد دهانش باز شد و گفت: ” اگر پای راه رفتن داشته باشید و جا نمانید، میتانم دو ساعته از راهی که بلدم شما را به آن ور مرز برسانم.”
رضا امیرخانی که زبان کاسب جماعت را بهتر میدانست با خوشحالی گفت: ” آقا، اینجوری نگاهمان نکنید، به خدا راه میرویم مثل قاطر!”
معامله با قرار نفری صدهزار تومان بابت گذر از مرز انجام گرفت. او ما را پشت باربند نیسان آبی رنگش انداخت که غیر از ما یک پیرزن و پیرمرد گنابادی هم بودند. یعنی آنها بهتر از ما راه میرفتند؟ مدتی در کوه و بیابان راند تا رسیدیم به یکی از روستاهای دهلران. میدانگاهی روستا پراز جماعتی بود که دیگر قاچاقچیان کُرد از جاهای مختلف جمعشان کرده بودند. تازه فهمیدیم چه کلاهی به سرمان رفته، اما به روی خود نیاوردیم. همه را سپردند به چوپانی به نام کاک حیدر. او همانطور که رمهاش را به چرا میبرد، شبانه ما را به راه انداخت و از میان درههای وهمناک و از کنار صخرههای هولناک گذراند و یازده ساعت بعد در حالی که پاهایمان زخمی بود و فریاد العطش تشنگان به عیوق میرفت، رسیدیم به دشتی که کامیونهای عراقی منتظر بودند.
آن روز عصر هر طور که بود ما به سلامت به کربلا رسیدیم اما فقط خدا میداند در آن چند ماه تابستان 82 در آن بینظم و انتظامی مرزها، چه مقدار از زائران حسینی در آرزوی رسیدن به کربلا از کوه و صخره افتادند و یا از تشنگی در راه ماندند و جان سپردند… از قدیم گفتهاند همیشه سفر کربلا آمیخته به رنج و تعب است. تاریخ حکایتهای شگفتی از سرگذشت زائران حسینی در حافظهاش دارد، حتی حد بریدن دست به عنوان تذکره و جواز عبور از مرز!
*
آن روز که ما به عتبات رسیدیم هنوز واحد فراوانی جمعیت زائران، ده هزار یا نهایتاً بیست هزار نفر بود. همانانی که با آن مشقتی که شمهای از آن رفت، موفق شده بودند شبانه از مرزها بگذرند و خود را به آنجا برسانند و آن روز چه کسی تصور میکرد طولی نخواهد کشید این واحد به میلیون و دهها میلیون خواهد رسید! یادم است آن ایام به هر یک از شهرهای زیارتی میرفتیم، تمام شهر در قُرق همین تعداد جمعیت ایرانی بود. در حرمها به ندرت عراقی دیده میشد. گویی آنها هنوز رفتن صدام را باور نکرده بودند و یا نگران حاکمان جدید بودند و در بروز و ظهور احساسات و منویاتشان احتیاط میکردند. غافل از اینکه این بار دست سیدالشهدا حوادث را به گونه دیگری رقم زده است.
*
با این همه در تهران هنوز باور اتفاقی که در عراق افتاده دشوار بود. به مناسبتی دیداری داشتیم با یکی از مسئولان بلندمرتبه دولت آن روز. دکتر مجتبی رحماندوست مشاور رئیسجمهور از آن مسئول برای چند نفر از مدیران حوزه هنری وقت گرفته بود تا مثلاً برای فعالیت فرهنگی در عراق برنامهریزی کنیم و از امکانات آن مقام هم بهرهمند شویم. اما گزارش ما برای او خوشبینانه و سادهانگارانه بود. با افسوس گفت :” این جنگ (ایران و عراق) میتوانست اتفاق نیفتد اما شد آن چه شد و حالا حالاها بین دو ملت شیعه دشمنی خواهد بود. شما هنرمندان اگر هنر کنید به این دشمنی دامن نزنید، لطف بزرگی کردهاید!” انگشت اشارهاش به آقایان سرهنگی، بهبودی و کمری بود که متولیان دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری بودند و خاطرات جنگ را منتشر میکردند! آن بیچاره چه میدانست که دست سیدالشهدا حوادث را طوری رقم زده است که تمام رشتههای بدخواهان پنبه خواهد شد و به دو ملت جان واحدی خواهد بخشید. من این را وقتی فهمیدم که یکی از مسئولان دانشگاه بصره به ملاقاتم آمد. درست در همان ایامی که سیاستمدار ایرانی بین دو ملت دریایی از خون میدید.
*
یادم است گفت: ” مگر شما کشته نمیدادید کربلا را بگیرید؟ الان همه عراق آماده شنیدن پیام شماست، به شرط اینکه بشتابید و کار فرهنگی کنید، وگرنه آمریکاییها وقت کنند، کار ناتمام صدام را به سرانجام میرسانند.”
او خاطرات زیادی از نفوذ معنوی ایران در شهر و دیار خود گفت که میگذرم. من که مسئول مرکز آفرینشهای حوزه هنری بودم، حرفها و درخواستهای او را به چند جایی رساندم، اما کمتر کسی آن را جدی گرفت. اتفاقاً سالگرد امام خمینی (ره) نزدیک بود. قرار شد به همین مناسبت چند نفر از شاعران به بصره بروند. آقایان قزوه، محمدحسین جعفریان و زندهیاد استاد ابوالقاسم حسینجانی اعلام آمادگی کردند. شعرهایشان انتخاب شد و موسی بیدج آثار را به عربی ترجمه کرد و رفتند. قدمشان سبک بود و سفرشان هم زمان شد با مرگ رونالد ریگان رئیسجمهور اسبق آمریکا که ملت ما خاطره خوشی از او ندارد. به همین مناسبت به دستور حاکم آمریکایی عراق در تمام آن سرزمین عزای عمومی اعلام شده بود و باید همه ادارات پرچمهای نیم برافراشته نصب میکردند و… اما دوستان که برگشتند متحیر بودند. میگفتند شعرهایی که شاعران عراقی در دانشگاه بصره برای امام خواندند به مراتب شورانگیزتر از شعرهایی بود که ما خواندیم و ابداً ملاحظاتی که ما میپنداشتیم، نداشتند. دوستان گفتند:” امروز امام خمینی و پیام انقلاب اسلامی سکه رایج در میان جوانان عراقی است.”
*
در یکی از فصلهای رمان “ماه و بلوط” اشاراتی داشتهام به ترکتازی کمونیستها (شیوعین) و غوغای ناسیونالیستها (طایفهایها) در جامعه عراق پیش از بعثیها. در همان زمان هم دین و دینداری در آنجا غریب بود و با آمدن بلای بعثیها عملاً دیگر دین در جامعهی عراقی محلی از اعراب نداشت. بنابراین آمریکاییها در بهار سال 82 با دستی پر از اطلاعات وارد عراق شدند و برای بلعیدن بیدردسر زمین رافدین طرحهای وسیعی داشتند؛ از تربیت نسل جوانان عراقی به شیوهای که خود میخواستند تا تربیت سیاستمداران و مدیران تراز خود در دانشگاههای آمریکایی و ایجاد شرکتها و هزاران سازمان ظاهراً مردمنهاد و فراوان رسانه و شبکههای رنگارنگ و فریبنده. در ظاهر سوار بر خر مراد میتاختند، اما به تنها چیزی که فکر نکرده بودند این بود که در این رهگذر، مردم ستمدیده ناگهان به فکر هویت دینی خود باشند! اما حادثه فرود آمده بود، همین که سایه دهشتناک صدام از سرشان کم شد، مردم عراق تصمیم گرفتند در دوره جدید تاریخ خود، این بار با هویت دینی و شیعی ظهور کنند. راهپیمایی اربعین غیرقابل انکارترین جلوه این هویت است. إذا وقعت الواقعة…
*
بیتردید قدمت زیارت اربعین حسینی به درازی تاریخ حدیث پر راز و رمز امام حسن عسکری (ع) است، اما ما از چگونگی آن تا همین صد و بیست سال پیش اطلاع چندانی نداریم. بنا به گزارش شیخ آقا بزرگ تهرانی، نخستین کسی که راهپیمایی اربعین را به صورت کنونی (یعنی راهپیمایی از نجف تا کربلا) راه انداخت، مرحوم آیتالله میرزا حسین نوری مؤلف کتاب ارجمند مستدرکالوسائل بود؛ در سال 1319 قمری، یعنی یک سال پیش از رحلتش.[8] در سیره و زندگی محدث نوری موضوع امام عصر (عج) بسیار درخشان است. او همراه استاد خود میرزای شیرازی و تنی چند از استوانهها و اساتید حوزه علمیه نجف به سامرا مهاجرت کردند و تا آخر عمر در آنجا رحل اقامت افکندند. در کتاب “حکایت پای دار” راجع به هدف این مهاجرت که در زمان خود از تصمیمات بسیار سخت به شمار میآمد، نکاتی گفتهام که خلاصهاش اینکه در آن روزگار امام موعود و مسأله انتظار از غریبترین مسائل بود. در حالیکه روایت میگوید: “او هنگامی ظهور خواهد کرد که نام و سخنش بر سرزبانها باشد… یَظهر المهدیُّ علی افواه الناس، یُشرَبون حبّه، فلایکونُ لهم ذکرُ غیره.”[9] برای همین مرجع بزرگ شیعیان روزگار، برای توجه بیشتر و معنادارتر جامعه شیعی به معارف مهدویت و امام منتظر (ع) دست به چنین اقدامی زد. هم به دستور او بود که هر یک از یارانش کتابی در باره آن حضرت نوشتند و محدث نوری کتاب النجم الثاقب را تألیف کرد.
سنتی که محدث نوری بنا نهاد فراگیری عمومی نداشت، بلکه بیشتر در میان بعضی از علمای عراق به ویژه مدرسان حوزه نجف و شاگردانشان رواج یافت که آن هم در روزگار سیطره بعثیها به مرور قدغن شد و نهایتاً حکم اعدام پاداش زائرانی بود که احیاناً شبانه از طریق نخلستانها و باغات به زیارت میآمدند.
*
خروش میلیونی مردم عراق در راهپیمایی اربعین در نخستین سالهای آزادی از یوغ ستمگران بعثی خبر از واقعهای بزرگ میداد. واقعهای که انکار رسانههای جهانی و تهدید خونآشامانی به نام داعش هم نتوانست مانع از وقوع آن شود. به زودی راهپیمایی بینظیر اربعین از حیطه دین و ملیت فراتر رفت و شد میعادگاه آزادگان عالم. همه ساله در جاده نجف به کربلا پرچمهای گوناگونی از کشورهای مختلف دیده میشود. بنا به گزارش مسئولان عراقی در سال 93 (که سال پرحادثه بود و هر روز اخبار هولانگیزی از جنایات داعش در عراق میآمد)، از شصت کشور جهان در این راهپیمایی حضور داشتهاند. باز به گزارش آنها در این مراسم افزون بر شیعیان، زائرانی سنی، مسیحی، ایزدی، زرتشی و حتی صابئی شرکت داشتهاند.[10]
این در حالی است که در کنگره عظیم حج که یکی از درخشانترین فلسفههایش گفت و گو و ارتباط میان حاجیان شرکت کنندگان است، شرطههای پیدا و پنهان سعودی برای اینکه حتیالامکان این اتفاق نیفتد از هیچ مزاحمت و خباثتی دریغ نمیکنند.[11]
*
3. آن سوتر از تمدن
تاکنون پژوهشگران حوزههای مختلف برای فهم پدیده راهپیمایی اربعین وارد میدان شدهاند؛ از جامعهشناسان که رایحه تمدنی نوین را از آن میشنوند گرفته تا مردمشناسان که بر آن عنوان مناسک اجتماعی – دینی گذاشتهاند، و روانشناسان که روی موضوع هویتی آن تأکید دارند و متخصصان حوزه ارتباطات که آن را به مثابه یک رسانه میبیند و… اما همگی بر این اذعان دارند که این، همهی واقعیت نیست، بلکه جهان با پدیدهای شگفت مواجه است. پدیدهای که با هیچ یک از قالبها و متر و میعارهای رایج قابل اندازهگیری نیست. با این حال آنچه که انکار ناپذیر است ظرفیتهای تمدنی این رودخانهی انسانی است. و مگر جز این است که تمدنها همیشه در کنار رودخانهها شکل گرفتهاند؟
ورود به یک فضای تمدنی جهانی با ارزشهای تابناک انسانی، بشارتی است بزرگ برای همه متفکرانی که در طول تاریخ دغدغه ایجاد تمدنی مبتنی بر اسلام اهلبیت (ع) را داشتهاند. زیرا دین تمام و کمالی مانند اسلام زمانی میتواند تمامی کارکردها و ارزشهایش را به منصهی ظهور برساند که در قالب یک تمدن درآید: ” قالب تمدن، به مثابه کلانترین نظام مناسبات انسانی، میتواند دین را به طور جامع اجرا کند و در مقابل تمدنهای رقیب نیز به طور فراگیر بایستد و مقاومت کند…[12] ”
شهید آیتالله محمدباقر صدر نامآورترین فقیه و متفکر روزگار خود بود که بیشترین اهتمام را به موضوع تمدن اسلامی داشت و نظرات دقیق و صریحی در این موضوع ارائه کرد. به ویژه او روی نظام سازی و تقابل تمدن غربی و اسلامی تأکید فراوان داشت.[13]
اما در این روزگار، این آیتالله خامنهای بود که نظریه “تمدن نوین اسلامی” را ارائه کرد. به اعتقاد معظمله: ” تمدن اسلامی به معنای هدیه کردن فضیلت الهی به بشریت و ایجاد زمینه برای تشخیص مسیر صحیح توسط خود انسانهاست.” لذا رهبرمعظم انقلاب تحقق آرمان اصلی انقلاب اسلامی را (که در ادبیات امام خمینی به عنوان ایجاد زمینه حکومت جهانی حضرت موعود یاد شده است) در در بستهای به نام تمدن نوین اسلامی تعریف کرده است و برای همین، هم در نظام مدیریتی کشور و هم در حوزه نظر، ساختار چنین تمدنی را مهندسی کرده و برای رسیدن به آن مراحلی را پیشبینی نموده است.[14]
به گمان پژوهشگران این حوزه، در راهپیمایی اربعین نمادهای زیادی از این تمدن مشهود است که در این فرصت حتی اشاره به فهرست عنوان همه آنها مقدور نیست. لذا پربیراه نیست که حکیم فرزانه مرحوم آیتالله حائری شیرازی، راهپیمایی اربعین را به پرچم و بادبان کشتی تمدن نوین اسلامی تشبیه میکند؛ یعنی اولین نمادی که منتظران در ساحل، میتوانند از کشتی بینند.
بحث تعریف انسان و مناسبات بین انسانها از اساسیترین موضوعات تمدنهاست و تاکنون در خصوص انسانِ تمدن نوین و انقلاب اسلامی تحقیقات ارزشمندی صورت گرفته است،[15] اما برای آنانی که علاقه دارند دورنمایی از این انسان را ببینند، بیشک زیست و رفتار زائران اربعین در طول جادههای منتهی به کربلا و نیز در شهرهای کربلا، نجف، کاظمین و سامرا درخشانترین تابلویی است که میتواند آنان را به آن مدینه فاضله رهنمون کند. در فضای ممتاز اربعین حسینی پیش از همه چیز عنصر “محبت” است که دل و دیده بیننده را مسحور خود میکند و ورود او را به جهان جدید خوشآمد میگوید. اما رزمندگان و مجاهدان سالهای نبرد هشت ساله در مقیاس کوچکتر و البته نابتر، این جهان را تجربه کردهاند. البته در همان روزگار نیز در برگشت به شهر و در مواجهه با سیطره تمدن بیگانه، آن ارزشهای تابناک تلألوء چندانی نداشت و امروز نیز این نگرانی راجع به راهپیمایی اربعین وجود دارد که مبادا آن فرهنگ درخشان تنها در آن چند روز و در همان جغرافیا باقی بماند. سخن این است آیا این مجموعهی بزرگ از انسانهای فداکار و ایثاگر و شیفتهی خدمت چهطور میتوانند وقتی به شهر و دیار خود برگشتند، هویت جدید خود را همچنان نگه دارند و بلکه آن را ترویج کنند؟ این سئوالی بود در ایستگاه عمود 985 بیشتر از هر وقت دیگر ذهن من را مشغول خود کرد.
*
صبح اولین روز شهریور را در حالی شروع کردم که نیاز به استراحت داشتم. در چهل و هشت ساعت گذشته در مجموع پنج ساعت هم نخوابیده بودم. حدود سحر به همراه رفقای نویسنده مهدی کفاش و هادی حکیمیان به موکب شهید حاج قاسم سلیمانی رسیدیم که بقیه کاروان زودتر از ما در آنجا اتراق کرده بودند و در خواب بودند. تصور این بود تا عصر آنجا خواهیم بود و فرصتی برای استراحت خواهیم داشت تا در بخش پایانی سفر و مخصوصاً در ورود به کربلا سرحالتر باشیم، اما اینطور نشد و بعد از طلوع آفتاب که چشمانم تازه داشت گرم میشد، صدای میلاد عرفانپور در سالن پیچید که بیدار شوید راه بیفتیم! برنامه تغییر کرده بود. دوستان شاعر، شب در کربلا برنامه داشتند و باید زودتر میرسیدند تا به ازدحام ورودی شهر که مخصوصاً غروب شدیدتر هم میشد، نخورند. به ناچار راه افتادیم اما احساس کردم حساسیتم به گرد و خاک تشدید شده و نیاز به دارو دارم. یادم آمد باید در حدود عمود 1000 بیمارستان سیاری باشد که خواهرم نیز در آنجا خدمت میکند. لذا در آنجا از دوستان جدا شدم.
چند عمودی به عقب برگشتم تا اینکه در عمود 985 سر کوچهای چشمم به تابلوی “بیمارستان سیار برکت” افتاد. وارد کوچه که شدم کانیکس سفیدی بود به عنوان درمانگاه و کانیکس دیگری به عنوان داروخانه. درمانگاه شلوغ بود. سراغ خواهرم را گرفتم که گفتند در بیمارستان است. بعد از حدود دویست سیصد متر، دیوارهای سرخرنگ قلعه گلی پیدا شد. همراهم توضیح داد در روزگار صدام اینجا یکی از جاهای تیرباران مخالفان و محکومان بوده است. طبعاً برای آشنایان با تاریخ عراق و روزگار سیاه بعثیان، چیز غریبی نیست.
پیش از رسیدن به قلعه ردیف کانیکسهای سفید بود که فضای وسیعی را گرفته بودند. اینجا بیمارستان سیار بود و تقریباً همه امکانات یک بیمارستان را داشت؛ با حدود پنجاه پزشک که نیمی از آنان متخصص و بعضیهایشان از نامدارترین پزشکان تهران بودند که برای دیدنشان باید روزها و چه بسا ماهها در نوبت ماند. مدیر بیمارستان جوانی پرتحرک بود که سابقه طولانی در برگزاری اردوهای جهادی داشت و با همین بیمارستان سیار که در نوع خود در کشور و گویا منطقه بیمانند است، به بیشتر مناطق محروم وطن سر زده بودند.
خانم دکتر خوش خطی برایم نسخه نوشت، از دوستان خواهرم است و گویا در تهران درمانگاه “پوست و زیبایی” دارد. این هفتمین بار بود که در مراسم اربعین شرکت میکرد. به خواهرم گفته بود همیشه در همان اول سال در تقویمش دور این دو هفته – ده روز را خط میکشد تا برایش هیچ برنامه دیگری نگذارند.
دکتر ارتوپد بیمارستان نیز از مشاهیر این رشته بود و در بین همکارانش مشهور به پنجه طلا. دیشب انگشتهای دست یک قصاب عراقی را که دچار حادثه شده بود برگردانده بود. (فیلمش را دیدم.) دکتر خونسرد و بذلهگو بود. بیچاره قصاب درد میکشید و در عالم بیهوشی مینالید:” انا قصاب فی بغداد…” دکتر هم ضمن کار سر به سرش میگذاست: ” انا هم قصاب فی طهران!”
ظاهراً سر دکتر شلوغتر از بقیه بود و فقط در یک روز دست بیست نفر را گچ گرفته و چند کتف را جا انداخته بود. کارش شیفت نداشت و گفته بود هر وقت بیمار آمد و در هر وقت از روز و شب بود صدایش کنند.
خانم دندان پزشک، دندان عاقله مرد عراقی را عصب کشی میکرد. در غیاب مترجم، حرفهای خانم دکتر را برای مرد ترجمه کردم و خواستم کمی آرام باشد. خواهرم بعداً تعریف کرد این خانم دکتر هم هیچ فرصتی را برای خدمت از دست نمیداد و با اینکه سرش شلوغ بود، در نظافت بیمارستان هم به خدماتیها کمک میکرد.
مرد محترمی که دشداشه سفید عربی به تن داشت، با چرخ گاری آشپزخانه آبدوغ خیار آورد که درمان خوبی برای گرمای طاقتسوز بود. خواهرم گفت ایشان روحانی گروه و استاد دانشگاه است!
دکتر جوانی هم متخصص مغز اعصاب بوده و تبحرش در رشته خود در حدی است که در این چند روز دو بار هم برای عمل جراحی به بیمارستان کربلا فرا خوانده شده بود. جوان افتادهای بود. شنیدم همه خانوادهاش در کالیفرنیا هستند اما او ترجیح داده در ایران بماند. هنوز در سکر زیارت نجف بود و میگفت:”خانه پدری آنجاست.”
دکترها و پرستارهای دیگری را هم دیدم و ساعتی در آسایشگاهشان استراحت کردم. من را هم به خلوت خود راه دادند و با جهان آرزوهای آنان آشنا شدم؛ جهانی سرشار از مهربانی و خدمت به بندگان خدا و ندیدن خود. جالب اینکه بیشتر بیمارانشان عراقی و یا از دیگر کشورها بودند. تا این روز بیش از سیزده هزار نفر بیمار به آنان مراجعه کرده بودند که عموماً سرپایی معالجه شده و رفته بودند، ولی عدهای هم بستری شده بودند. دو نفر را احیا کرده بودند. یکی از آنان کودکی ایرانی بوده. در فرهنگ قرآنی این افتخار بزرگی است، زیرا من أحیاها کأنما أحیا الناس جمیعا… اما آقای دکتر این را به خود نمیگرفت و گفت: ” ما پزشکها زودتر از دیگران متوجه میشویم که کار دست کسی دیگر است و ما وسیلهای بیش نیستیم.” حق با او بود. پزشکان دلآگاه چون در مرز حیات و مماتاند، روح موحد و وجدان بیدار دارند طبیعی است نوری را که در هنگام تلاقی عالم ملک با ملکوت در اربعین ساطع میشود زودتر احساس کنند و با آن پیوند بخورند. فرمود: إن لربکم فی أیام دهرکم نفحات ألا فتعرضوا لها. و چه خوشبختند آنانی که شامههای تیزی دارند و نسیمهای الهی را میفهمند و خود را بر سر راه آنها میاندازند!
در روزگار ما، پزشکان به مناسبت پیشهشان و اینکه باید همواره در مرزهای دانش باشند، گویی بیش از دیگر دانشآموختگان و پژوهشگران درگیر تمدن امروزین هستند. مگر نه این است از تفاخر تمدن غرب یکی هم پیشترفتهایشان در این حوزه است؟ شاید وابستگی عدهای از آنان به همین فرهنگ و سبک زندگی برآمده از آن، موجب شده امروز در نگاه عموم جامعه درگیر با بیمار و بیماری، بین مرام آنان با ارزشهای بومی فاصله باشد؛ اما جهان اربعین برای جامعه پزشکی نیز فرصتی است برای دفاع از خود و نمایش سیمای آرمانیشان. [16]
*
اما آن روز غروب وقتی از بیمارستان برکت بیرون آمدم و به جاده افتادم، تا گامهای آخر راهپیمایی را بزنم، در مسیر به این فکر میکردم که خدایا، چطور میتوان این فرهنگ را به شهرها آورد و یا در جهان بیگانه با معنویت معرفی کرد؟ هرچه میاندیشیدم احساس میکردم در این مأموریت مسئولیت هنرمندان سنگینتر از بقیه است.
4. و راهی که در پیش است…
مگر ممکن است از راهپیمایی اربعین و امنیت امروز عراق گفت و یادی از آن سردار سفرکرده نکرد؟ نقش او در برگزاری این گردهمایی جهانی و تلاشهای او در امنیت آن و نیز در ساخت وساز حرمها و … همه حاکی از نگاه دوراندیشانه و تمدنی اوست. یکی از دوستان مشترکمان تعریف میکرد که سردار در این اواخر خیلی خسته بود و میگفت: ” عراق من را پیر کرد.” اشاره او به اختلافات سران احزاب و گروهها بود و نیز بیتوجهیشان به توطئههایی که در سفارت آمریکا طراحی میشد و مخصوصاً آن روزهای آخر به شکل تظاهرات با شعارهای غیرمرسوم و تفرقه آمیز در یکی از میادین بزرگ بغداد و شهرهای دیگر برگزار میشد. آن دوست میگفت، گفتم :” سردار، حالا که این طور است چه لزومی دارد شما خودتان را این قدر به آب و آتش بزنید و گاهی شبها و روزهای متوالی چشمتان خواب نبیند؟ لایکلف الله نفساً الا وسعها!”
سردار برآشفت و گفت فلانی:” چه میگویی؟ عراق خیلی مهم است. عراق مانند جاهای دیگر نیست. مگر نمیدانی پایگاه امام عصر عراق خواهد بود؟ باید تا پای جان برای رساندن عراق به آن جایگاه بایستیم و کار کنیم.”
حق با اوست. بیتردید ما برای رسیدن به آن جایگاه و پایگاه والا مسیری دشوار و پر سنگلاخی را پیمودهایم، اما مسیر طولانیتری را هم در پیشرو داریم. مگر نه این است که معمار حکیم تمدین نوین اسلامی برای رسیدن به این آرمان بزرگ پنج منزل را پیش بینی کردهاند؟ اکنون ما در منزل چندمایم؟
آن شب آخر وقتی افتان و خیزان در آن دریای بیکران انسانها گامهای پایانی ضیافت امسال را برمیداشتم دوباره به یاد سئوال مجری تلویزیون افتاده بودم و میاندیشیدم مبادا در غیاب نقشه راهی هوشمندانه این حماسه بزرگ تبدیل شود به یک عادت سالانه؟ باز هر چه میاندیشیدم نقش هنرمندان را در رساندن حقیقت این واقعه بزرگ به جهان برجستهتر از بقیه میدیدم. مگر نه این است که هنرمندان این قدرت را دارند که در آثار خود جهانی بیافرینند و مخاطب را وا دارند واقعیتهای جهان مخلوق او را بپذیرند و … اما بی مدد صاحب اربعین کدام هنرمند را توان آن است ولو اندکی از آن رستاخیز بزرگ را ترسیم کند؟
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند.