بریده کتاب
اتومبیل علی منصور، نخست وزیر وقت، جلو کاخ سعدآباد توقف کرد. او پیاده شد و تا کاخ شاه را تقریباً دوید. به او گفتند: ” اعلی حضرت در سربالایی خیابان قدم میزنند.” هراسان خود را به او رساند. شاه پرسید: “چه خبر شده؟ چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟ ” نخست وزیر توضیح داد: “ساعت چهار صبح امروز سفرای انگلیس و شوروی به من اطلاع دادند که قوای نظامیشان از جنوب و شمال به ایران حمله کرده است.” رضا شاه باورش نشد، اما وقتی نخست وزیر یادداشتهای آنها را برایش خواند، دستش را به درختی گرفت و کنار نهر آب روی شنها نشست و مدتی طولانی هیچ نفهمید.
باز اطراف را نگاه مي کنم. باز بادي برخاسته ودرخت هاي بلوط را تکان مي دهد.گاهي يک صداهاي مبهمي با خودش مي آوردو دل آدم را خالي مي کند.بدوبيراه مي گويم وبه کساني که بايد مي آمدند سرشب جايشان را با ما عوض مي کردند ولي حالا گم شده اند فکر مي کنم. اگر آنها گيج بازي درنمي آوردند و گم نمي شدند، حالا ما اينجا نبوديم. لابد برگشته بوديم عقب وبعد از اين همه خستگي و جان کندن، يک دل سير مي خوابيديم. اما وقتي به ياد بچه ها مي افتم و اتفاق هايي که دراين دوشب وروز برايمان پيش آمده، از خودم بدم مي آيد.مگر ديگر مي توانم بي خيال بخوابم؟مگر به اين زودي عمو جعفر از يادم مي رود؟اصلا مگر مي شود تا آخر عمر هم بهنام را فراموش کرد؟
اما برای جلال، آن زن کولی که کسی نبود؛ از وقتی دلش برای دختر چشم و ابرو سیاهی لرزیده بود، دیگر هیچ چشم و ابرو و خط و خالی برایش حلاوت نداشت. بعد از آن، مقیاس و معیار همه زیباییها برای او، ستاره بود؛ با آن چشمهای سیاه عمیق که دو خورشید در آنها میدرخشید و به بیننده زندگی میبخشید. جلال، نه تنها در خیالش، بلکه در خوابهایش هم، او را در هالهای از وقار و متانت میدید… ای عشق، ای عزیزترین میهمان عمر، دیر آمدی به دیدنم، اما خوش آمدی.