باز اطراف را نگاه مي کنم. باز بادي برخاسته ودرخت هاي بلوط را تکان مي دهد.گاهي يک صداهاي مبهمي با خودش مي آوردو دل آدم را خالي مي کند.بدوبيراه مي گويم وبه کساني که بايد مي آمدند سرشب جايشان را با ما عوض مي کردند ولي حالا گم شده اند فکر مي کنم. اگر آنها گيج بازي درنمي آوردند و گم نمي شدند، حالا ما اينجا نبوديم. لابد برگشته بوديم عقب وبعد از اين همه خستگي و جان کندن، يک دل سير مي خوابيديم. اما وقتي به ياد بچه ها مي افتم و اتفاق هايي که دراين دوشب وروز برايمان پيش آمده، از خودم بدم مي آيد.مگر ديگر مي توانم بي خيال بخوابم؟مگر به اين زودي عمو جعفر از يادم مي رود؟اصلا مگر مي شود تا آخر عمر هم بهنام را فراموش کرد؟

